دانلود مقاله داستان

Word 87 KB 25144 16
مشخص نشده مشخص نشده ادبیات - زبان فارسی
قیمت قدیم:۱۰,۱۵۰ تومان
قیمت با تخفیف: ۷,۵۰۰ تومان
دانلود فایل
  • بخشی از محتوا
  • وضعیت فهرست و منابع
  • هوا گرم بود و من بدون توجه به این همه گرما خودکار را در دست گرفته بودم و مدام زیر مطالب مهم کتاب خط می کشیدم تنها امیدم این بود که بتوانم در کنکور رتبه ی خوبی به دست بیاورم و بعد هم در بهترین دانشگاه درس بخوانم و همیشه به این حرف مادرم که می گفت تو آینده ی روشنی را در پیش داری دلگرم می شدم درخت گردو با سخاوت سایه اش را به رو سرم انداخته بود من روی تخت چوبی که با هر حرکت جیرجیرش درآمد و تمرکزم را به هم می زد نشسته بودم این امکان روزی محل بازی های کودکانه ام بود ولی هم اکنون جایی بود برای پیدایش آینده ای زیبا . آخرین صفحه از عربی را هم به پایان رسانیدم و دراز کشیدم تمام کتاب ها را حداقل دو سه بار دوره کرده بودم و هنوز یک هفته ی دیگر تا کنکور مانده بود تصمیم گرفتم دو روز استراحت کنم و بقیه ی ایام را به دوره ی جزوه های زبان اختصاص دهم هر وقت بیکار بودم در ذهنم برنامه ریزی می کردم و از این خصلت خودم خیلی خوشم می آمد چون با این کار هیچ مشکلی برایم به وجود نمی آمد . حس کردم قلبم مرا به یاد آوری کسی می خواند . آری، او نیز با چشمان از حدقه درآمده منتظر بود که ببیند آیا من قله های رفیع پیروزی را فتح خواهم کرد احسان را می گویم ، پسر خاله اعظم ، همیشه در دروس با من رقابت می کرد و کافی بود که معدل من از او کمتر شود تمام دنیا را خبردار می کرد و به همه شیرینی می داد . در همین افکار بودم که مادرم صدایم زد از تخت چوبی پایین آمدم موهایم را از روی پیشانی به کناری زدم و دمپایی هایم را به پا کردم و به طرف صدا رفتم مادرم دستکش هایش را به دست کرده بود و مشغول درست کردن باغچه قدیمی بود دیشب گفته بود که می خواهد کمی سبزی خوردن بکارد تا مجبور نباشد برای یک کیلو سبزی تازه تمام بازار را زیر پا بگذارد . نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت : درس می خواندی؟
    گفتم : بله مگر در این چند وقت کار دیگه ای هم دارم فقط درس کارم داشتی ؟
    مادرم پوزخندی زد و گفت : به به عجب دختری برو حمام یک دوش بگیر شب میهمان داریم گفتند : درس و دانشگاه نه اینکه . . . و بعد سرش را با تأسف تکان داد . بدون اینکه بپرسم چه کسانی هستند با غرولند گفتم : هزار بار تأکید کرده ام من درس دارم و به این جور میهمانی ها نمی رسم فقط چند روز دیگر تحمل می کردید و کسی را دعوت نمی
    کردید و بعد هم پاهایم را با عصبانیت به زمین کوبیدم و به طرف درب ورودی حال رفتم به اطاقم سرکی کشیدم تمیز و مرتب مادرم دکراسیون اتاق را عوض کرده بود پرده های رنگ و رو رفته جای خود را به حریرهای سبز رنگی داده بودند میز کامپیوتر و در کنار کتابخانه قرار داده شده بود و تمام عروسک هایم از سقف آویزان بود فقط یکی از آنها که لباس سبز فسفری داشت رومیزی تلفن گذاشته شده بود میز آرایش پر از عطر و ادکلن با مارک های مختلف بود روی تختی هم عوض شده بود نمی دانم مقصود مادرم از این تغییر و تحول ناگهانی چه بود شاید می خواسته روحیه ی مرا عوض کنه خودم را به خاطر عکس العملی که در مقابل میهمان دعوت کردن مادر انجام داده بودم سرزنش کردم و از آینه نگاهی به خودم انداختم . موهای بلند و مشکی ام پر از خاک و برگ درخت گردو شده بود رنگم پریده بود و چشمانم به خاطر نخوابیدن پف کرده بود یک مقدار از غذای ظهر هم روی لباسم ریخته بود ناخن هایم بلند و زیرشان کثیف بود از خودم بدم آمد اگر میهمان ها می آمدند و مرا با این وضع می دیدند . . . چه افتضاحی باید از نگاه های تمسخر آمیز مادرم می فهیدم بدوم معطلی یک دامن هشت ترک آبی و یک بلوز فیروزه ای برداشتم و راهی حمام شدم بعد از آن هم مادرم برایم یک لیوان شیر و کیک آورد آن وقت بود که فهمیدم آه از نهاد معده ام برآمد . ناخن هایم را گرفتم و سوهان کشیدم به اتاقم رفتم و دوباره به خودم نگاهی کردم من واقعا زیبا بودم موهای مشکی و بلندی که تا کمر می رسید با هر لبخندی رو گونه ام چال می رفت ابروهای پر و چشم هایی که مژه های بلند و فر آنها را در بر می گرفت همچون جاده ای رؤیایی که توسط درختان احاطه گشته کمی رژ صورتی روی لب هایم زدم و جلوی موهایم را توسط دو سنجاق آبی که پر از اکلیل بود بالا بردم و پشت موهایم را شانه زدم وقتی از اتاق بیرون آمدم مادرم لبخندی زد و گفت حالا شدی یک دانشجوی تمیز و مرتب راستی نمی خواهی بپرسی کی مهمونمونه ؟ کنترل تلویزیون را برداشتم و همانطور که خودم را رو مبل رها می کردم گفتم من قدرت حدس زنی ام زیاد جالب نیست خودت بگو ؟
    مادرم : خوب خاله اعظم
    من : اَه کی حوصله ی خاله اعظم را دارد الان از سفرهای اروپائی اش می گوید تا دوران طفولیت .
    مادرم پشت چشمی نازک کرد و گفت : دستت درد نکنه ، خوب هر کس یک اخلاقی داره .
    وقتی دلخوری او را دیدم بوسه ای بر روی گونه هایش نهادم و گفتم : ببخشید منظوری نداشتم حالا چکار داری کمکت انجام بدم ؟
    مادر : بی زحمت تو برنج را درست کن .
    بلند شدم و به طرف آشپزخانه رفتم و گفتم : چند تا پیمانه خیس کنم ؟
    مادرم خیلی آهسته با انگشتان پیر و فرسوده اش شمارش می کرد : اعظم ، مرتضی ، احسان ، صفورا نمی دانم که چرا یکبار دلم فرو ریخت نهیبی به خودم زدم : خوب به تو چه که احسان هم می آید فورا بلند شدم و از روی تخت چوبی داخل حیاط کتاب هایم را جمع کردم و آنها را زیر تخت گذاشتم از فضولی هایش خوشم نمی آمد مدام می گفت اگر کمکی لازم داری به من بگو . دلم نمی خواست او به من کمک کند من همیشه روی پاهای خودم ایستاده بودم صدای اذان در دل شهر پیچید نیمی از کارها را انجام داده بود وضو گرفتم و نماز خواندم و از خداوند کمک خواستم و برای همه دعا کردم بعد هم به آشپزخانه برگشتم مادرم داشت سبزی پاک می کرد به من هم اشاره کرد که میوه ها را بشویم و داخل ظرف بچینم چند تا چاقاله داشتم و لا به لای میوه ها گذاشتم زنگ زدند ناقوس قلبم لرزید و نوید داد مجید برادر کوچکم پرید جلوی آیفن و در را باز کرد و فریاد زد مامان اومدند روسری ام را مرتب کردم خاله اعظم همراه با احسان و صفورا به داخل آمدند .
    صفورا جلو آمد و با من روبوسی کرد و گفت : مینو چقدر خوشگل شدی ؟
    دستانش را فشردم و گفتم : چه عجب یادی از ما کردی .
    در همین لحظه خاله اعظم هم مرا بوسید و گفت : مینو جان ما که همیشه مزاحم شما هستیم مگر نه آقا مرتضی ؟
    آقا مرتضی : نه خانم چرا دروغ می گویی ما الان چند وقت است که به خانه ی خواهرت نیامده ایم امشب هم معجزه و ما به ضیافت آمدیم .
    هر چیزی را بهانه می کردند و با آن می خندیدند تنها کسی که چیزی نمی گفت احسان بود چقدر تغییر کرده بود تنها 3 ماه بود که او را ندیده بودم بلوز سفید با شلوار مشکی
    پوشیده بود موهای براقش را نیز با ژل حالت داده بود
کلمات کلیدی: داستان

يادداشتي بر داستان «فردا»ي صادق هدايت از محمد بهارلو در «نوشته‌هاي پراکنده صادق هدايت»، که حسن قايميان گرد آورده است، داستان کوتاهي هست به نام فردا که تاريخ نگارش 1325 را دارد. اين داستان اول بار در مجله «پيام نو» (خرداد و تير 1325) و بعد در کبوتر

مقدمه داستان(روسياهان) از يکسري واقعيتها سرچشمه گرفته است که من و امثال من در طول زمان زندگي با آن سر و کار داشته و يا شاهد آن هستيم. در اينجا بايد به پدر و مادران عزيز يادآوري کنم که مواظب عزيز کرده هاي خود باشند. و بدون هدف به جامعه نفرستند که ا

تمام انرژي و عصاره‌ي روحتان را در يک داستان مي‌ريزيد. شب‌ها و روزها بر سر يک صفحه وقت مي‌گذاريد و کار مي‌کنيد تا دست آخر داستان نوشته مي‌شود. در مرحله‌ي بعد داستانتان را به کسي مي‌دهد تا بخواند، شايد آن شخص، خودش نويسنده باشد و شايد هم يک دوست. خلاص

پدرم از سادات وعلماي معروف تبريز بود. مسجد داير و پر رونقي دربازار تبريز داشت. بخش عمده اي از بازاريان و تجار و اصناف را دور خود جمع کرده بود. مسئل? مريد و مريد بازي ازميرات هاي بدخيم دور و درازگذشته هاي فرهنگي - اجتماعي دراين سرزمين است که هنوز ا

طرح يک پرسش پيرامون ميزگرد تعامل دين و ادبيات داستاني مقدمه ميزگرد را مي توان از دو منظر به داوري نشست: الف) شيوه گفتگو و تعامل بين اعضا و چگونگي پيش رفت بحث ب) محتواي مباحث مطرح شده نگارنده قصد ورود به قضاوت پيرامون بند الف و چند و چون ورود

نقد داستان فردا يادداشتي بر داستان «فردا»ي صادق هدايت از محمد بهارلو در «نوشته‌هاي پراکنده صادق هدايت»، که حسن قايميان گرد آورده است، داستان کوتاهي هست به نام فردا که تاريخ نگارش 1325 را دارد. اين داستان اول بار در مجله «پيام نو» (خرداد و تير 13

در اين داستان مرد سمبل عقل و زن سمبل نفس است: کثرت القائات باعث ميشود که انسان درگير نفس بشود. جهان ذهني، جهان نفي است. تو به دنبال آن جهان معنوي باش.نفس و صورت هاي ذهني و "من" را قرباني کن و در تبع آن ، جان چون درياي شيرين را بخر! منظور جهان

پيشگفتار: دريافت يک سويه ي جمالزاده از ساخت زندگي و ميزان تاثير پذيري اش از گذشته باعث شده تا مجموعه آثار داستاني خلق شده ‍ ، به نوع بستر تبديل گرد. يعني بر اين اساس خواننده توانايي تصميم گيري درباره ي صحت پديده ها را ندارد و هر آنچه را وي مي‌گويد

آن ها قبل از اپرا ، در مزان اجراي اپرا و بعد از اپرا درباره شبح صحبت کردند. ولي خيلي ارام صحبت مي کردند و قبل از حرف رشدن پشت سرشان را نگاه مي کردند . وقتي اپرا ستمام شد ، دخترها به رختکن شان بازگشتند . نا گهان آنها صداي کس را در راهرو شنيدند ، و

مقدمه در آغاز کلمه نبود. انسان بود و اشياي پيرامونش. و انسان خواست که بشناسد. و براي شناختن نياز به کلمه داشت؛ به اسم. تا پيش از شناختن اشيا، پيش از ترسيم صور اشيا در ذهن اسم اشيا را بداند. و انسان اسم گذاشت بر اشيا.(1) اسامي آن چه پيرامون انسان اس

خارج از خانه هوا تاريک و سرد بود و باران حتي براي يک دقيقه بند نمي آمد. ولي در اتاق پذيرايي خانه ي شماره ي 12 در خيابان کاستبل محيطي زيبا و گرم بود. آقاي وايت پير و پسرش هربرت شطرنج بازي مي کردند و خانم وايت نشسته يود و آن ها را نگاه مي کرد. پيرزن خ

ثبت سفارش
تعداد
عنوان محصول